در این خواب بدِ بد ، من و تو خوبِ خوبیم...
زندگی حضور می خواد، مگه نه؟
همه به فکر زنده ماندن هستیم ، اما زندگی کردن نه !!!
تا کی باید پشت سر جهنم باشه و روبرو قتلگاه آدم؟
اینکه ما اینقدر می دویم ودغدغه داریم برای چیه؟
میدونیم که برای رسیدن باید رفت ، اما تا زمانیکه ترس رفتن تو تنمونه و وحشت موندن تو دلمون فقط درجا خواهیم زد، مگه نه؟
باید در این مقطع از تاریخ، در این مقطع از زندگی لحظه ای بایستیم و از خودمون بپرسیم: من چه می خواهم؟ برای چی اینگونه آشفته رهسپارم؟ به کجا ؟
درسته که حضور حق ماست ،
اما بیاییم واقعأ ببینیم چرا اینکه میگن از ما هم هست که بر ماست حقیقت داره؟
آیا بغیر از اینه که ما سالهاست با یک بیماری تاریخی فرهنگی زندگی میکنیم؟
من معتقدم که همانطور که برای هر آسیبی قدم اول ریشه یابی ماهیت اون آسیبه ، قدم اول ریشه یابی این آسیب فرهنگی یا همون بیماری فرهنگی ما هم باید شناخت و قبول وجود این بیماری باشه ، به همین دلیل هم قدم اول سم زدایی جامعه از این بیماری فرهنگی رو به این صورت پیشنهاد میکنم که :
ما اقرار کردیم که در مقابل بیماری تاریخی فرهنگی مان شکست خوردیم ، و این بیماری تکرار و انکار زندگی ما و جامعه ما رو غیر قابل کنترل کرده است.
چند قرن باید بگذره، چند نسل باید نابود بشه تا به این نتیجه برسیم که ناجی در راه نیست و ریشه کنی این بیماری باید به دست خود ما انجام بشه ؟
بیاییم از خودمون بپرسیم : من کی ام؟ فریاد فکر من چیه؟ ما کی هستیم؟
بیاییم در خلوت خودمون کمی سکوت کنیم و بدنبال جواب این سوالها بگردیم ، بیاییم کمی زباله های ذهنمون رو دور بریزیم و بزاریم ذهنمون روزهای زندگیمون، تاریخمون و فرهنگ مون و یا هر آنچه برامون زشت و زیبا، با ارزش و وحشتناک ، دردآور و محترمه رو ورق بزنه و بعد از اینکه قبار تمامی آنچه بر ما گذشته ، از تلخی ها،شکست ها،کابوس ها تا شادی ها، موفقیت ها و زیبایی ها خوابید، ببینیم چرا از خویشتن خویش، از اصل خودمون جدا شدیم و دور افتادیم...
اگر گذشتمون رو نشناسیم و نفهمیم، اگر بدون تعصب اعتقاداتی رو که نسل به نسل به ما تزریق شده رو زیر سوال نبریم ، اگر در زندانی که اسمش را زندگی گذاشتیم با عینک توهم به حقایق امروز و حال مان نگاه کنیم ، ما در تبعید و هموطنانمان در داخل زندگی رو با روزمرگی سپری کردیم، مگه نه؟
شکی نیست که همه فرهنگ ها ، درکنارنکات مثبت و افتخار آمیزشان ، زوایای تاریک و ضعیف هم دارند. اما آیا فکر نمیکنید که یک فرهنگ غنی و پویا فرهنگی است که توانایی سم زدایی مشکلات و نواقص و ضعف های اخلاقی و رفتاری خودش را باید بی تعصب داشته باشد؟
عجیبه که ما انسان ها از روی ترس هم شده سالی یک بار برای تن درمانی به سراغ پزشک میریم ، اما برای روان درمانی و فرهنگ درمانی نه!!!
واقعأ چقدر در قبال ترمیم و سم زدایی فرهنگ مون احساس مسئولیت میکنیم ؟
کاش می تونستیم خودمون رو از پس نقاب یک عمر انکار ببینیم ، از پس این همه باید ونبایدها ، این همه قانون و تأیین و تکلیفی که برای مهار جسم و روح و تفکر ما دیگران برامون تصویب کردن و ما کورکورانه پذیرفتیم.
از پس این همه درهای بسته ، از پس حکم تکراری تاریخی، بیاییم ببینیم چه جوری میتونیم بجای قربانی عکس العمل ها بودن، خودمون دست بکار بشیم ؟
کاش میدونستیم که بد بختی و شکست فقط یک مرحله هستند و نه جزئی از سرنوشت من و تو...
همه میگن فرهنگ ما فرهنگ تملق و چاپلوسی و بت ساختن هاست ، چرا؟
همه میگن فرهنگ ما فرهنگ نا آگاهی از تاریخ تمدنی ِ که بهش می بالیم، چرا؟
همه میگن فرهنگ ما فرهنگ غرور و دروغ و تقلب و دورویی و منیت و خودپسندی و خود بزرگ بینی، چرا؟
همه میگن همیشه حسادت قطب نمای ما و خود محوری عصای دستمونه، چرا؟
آیا اگر تا امروز تکرار و انکار ما رو بر باد داده، نباید برای نه فقط ساختن بلکه نجات فرداهامون از اشتباهات تاریخیمون بیاموزیم؟
چرا همیشه از بودن گله مندیم و همیشه اندیشه فرار در سر داریم؟ فرار از خونه، فرار از مدرسه ، فرار از دیار، اما هر چه بدویم از خودمون که نمیتونیم فرار کنیم ؟ همه که نمی تونن فرار کنند، زندگی که نمیشه همیشه فرار باشه ؟
پس باید ماند، مگه نه؟
همیشه که نمیشه خودمون رو قربانی شرایط بدونیم ، همیشه که نمیشه صورت مسئله رو پاک کرد، همیشه که نمیشه در تکرار مکررات غرق شد، همیشه که نمیشه مرداب بود ، زمان زمانه جاری شدنه ، مگه نه؟
کارمون شده قضاوت در باره خوبی وبدی دیگران، یک بار هم بیاییم خوبی و بدی های خودمون رو زیره ذره بین ببریم، یک بار هم بیاییم با شهامت روبروی آینه بشینیم و چهره مون رو از داخل تماشا کنیم و خودمون رو بدون سانسور کالبد شکافی کنیم.
هیچکس به اندازه خود ما ، ما رو به بیراهه نبرده، مگه نه؟
چرا ما همیشه حقیقت رو گم میکنیم؟
یک بار هم بیاییم انکار رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم نا آگاهی رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم بی تفاوتی رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم ترس و توهم رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم عیب هامون رو گم کنیم ، یک بار هم بیاییم منیت ها رو گم کنیم...
یک بار هم بیاییم از داستان ها و حدیث ها و قصه ها بگذریم و این نادیده شدن و نادیده بودن و گمراهی تاریخی مون رو رها کنیم و حقیقت ما بودن رو خودمون کشف کنیم.
یک بار هم بیاییم قبول کنیم که از ماست که با حضور من، حضور تو ، حضور اندیشه هامون، حضور توانایی هامون، امروز درهر جا و در هر طبقه ای از جامعه، یاد بگیریم که همه جامعه شایسته ولایق عشق، آرامش، آسایش و آزادیه، و بیاییم یاد بگیریم که ارزنده ترین بخش بودن نه فقط مهم بودنه ، بلکه مفید بودن ماست، برای بقای امروز و فردامون ، برای جامعه مون و برای نسل آینده...
همه به فکر زنده ماندن هستیم ، اما زندگی کردن نه !!!
تا کی باید پشت سر جهنم باشه و روبرو قتلگاه آدم؟
اینکه ما اینقدر می دویم ودغدغه داریم برای چیه؟
میدونیم که برای رسیدن باید رفت ، اما تا زمانیکه ترس رفتن تو تنمونه و وحشت موندن تو دلمون فقط درجا خواهیم زد، مگه نه؟
باید در این مقطع از تاریخ، در این مقطع از زندگی لحظه ای بایستیم و از خودمون بپرسیم: من چه می خواهم؟ برای چی اینگونه آشفته رهسپارم؟ به کجا ؟
درسته که حضور حق ماست ،
اما بیاییم واقعأ ببینیم چرا اینکه میگن از ما هم هست که بر ماست حقیقت داره؟
آیا بغیر از اینه که ما سالهاست با یک بیماری تاریخی فرهنگی زندگی میکنیم؟
من معتقدم که همانطور که برای هر آسیبی قدم اول ریشه یابی ماهیت اون آسیبه ، قدم اول ریشه یابی این آسیب فرهنگی یا همون بیماری فرهنگی ما هم باید شناخت و قبول وجود این بیماری باشه ، به همین دلیل هم قدم اول سم زدایی جامعه از این بیماری فرهنگی رو به این صورت پیشنهاد میکنم که :
ما اقرار کردیم که در مقابل بیماری تاریخی فرهنگی مان شکست خوردیم ، و این بیماری تکرار و انکار زندگی ما و جامعه ما رو غیر قابل کنترل کرده است.
چند قرن باید بگذره، چند نسل باید نابود بشه تا به این نتیجه برسیم که ناجی در راه نیست و ریشه کنی این بیماری باید به دست خود ما انجام بشه ؟
بیاییم از خودمون بپرسیم : من کی ام؟ فریاد فکر من چیه؟ ما کی هستیم؟
بیاییم در خلوت خودمون کمی سکوت کنیم و بدنبال جواب این سوالها بگردیم ، بیاییم کمی زباله های ذهنمون رو دور بریزیم و بزاریم ذهنمون روزهای زندگیمون، تاریخمون و فرهنگ مون و یا هر آنچه برامون زشت و زیبا، با ارزش و وحشتناک ، دردآور و محترمه رو ورق بزنه و بعد از اینکه قبار تمامی آنچه بر ما گذشته ، از تلخی ها،شکست ها،کابوس ها تا شادی ها، موفقیت ها و زیبایی ها خوابید، ببینیم چرا از خویشتن خویش، از اصل خودمون جدا شدیم و دور افتادیم...
اگر گذشتمون رو نشناسیم و نفهمیم، اگر بدون تعصب اعتقاداتی رو که نسل به نسل به ما تزریق شده رو زیر سوال نبریم ، اگر در زندانی که اسمش را زندگی گذاشتیم با عینک توهم به حقایق امروز و حال مان نگاه کنیم ، ما در تبعید و هموطنانمان در داخل زندگی رو با روزمرگی سپری کردیم، مگه نه؟
شکی نیست که همه فرهنگ ها ، درکنارنکات مثبت و افتخار آمیزشان ، زوایای تاریک و ضعیف هم دارند. اما آیا فکر نمیکنید که یک فرهنگ غنی و پویا فرهنگی است که توانایی سم زدایی مشکلات و نواقص و ضعف های اخلاقی و رفتاری خودش را باید بی تعصب داشته باشد؟
عجیبه که ما انسان ها از روی ترس هم شده سالی یک بار برای تن درمانی به سراغ پزشک میریم ، اما برای روان درمانی و فرهنگ درمانی نه!!!
واقعأ چقدر در قبال ترمیم و سم زدایی فرهنگ مون احساس مسئولیت میکنیم ؟
کاش می تونستیم خودمون رو از پس نقاب یک عمر انکار ببینیم ، از پس این همه باید ونبایدها ، این همه قانون و تأیین و تکلیفی که برای مهار جسم و روح و تفکر ما دیگران برامون تصویب کردن و ما کورکورانه پذیرفتیم.
از پس این همه درهای بسته ، از پس حکم تکراری تاریخی، بیاییم ببینیم چه جوری میتونیم بجای قربانی عکس العمل ها بودن، خودمون دست بکار بشیم ؟
کاش میدونستیم که بد بختی و شکست فقط یک مرحله هستند و نه جزئی از سرنوشت من و تو...
همه میگن فرهنگ ما فرهنگ تملق و چاپلوسی و بت ساختن هاست ، چرا؟
همه میگن فرهنگ ما فرهنگ نا آگاهی از تاریخ تمدنی ِ که بهش می بالیم، چرا؟
همه میگن فرهنگ ما فرهنگ غرور و دروغ و تقلب و دورویی و منیت و خودپسندی و خود بزرگ بینی، چرا؟
همه میگن همیشه حسادت قطب نمای ما و خود محوری عصای دستمونه، چرا؟
آیا اگر تا امروز تکرار و انکار ما رو بر باد داده، نباید برای نه فقط ساختن بلکه نجات فرداهامون از اشتباهات تاریخیمون بیاموزیم؟
چرا همیشه از بودن گله مندیم و همیشه اندیشه فرار در سر داریم؟ فرار از خونه، فرار از مدرسه ، فرار از دیار، اما هر چه بدویم از خودمون که نمیتونیم فرار کنیم ؟ همه که نمی تونن فرار کنند، زندگی که نمیشه همیشه فرار باشه ؟
پس باید ماند، مگه نه؟
همیشه که نمیشه خودمون رو قربانی شرایط بدونیم ، همیشه که نمیشه صورت مسئله رو پاک کرد، همیشه که نمیشه در تکرار مکررات غرق شد، همیشه که نمیشه مرداب بود ، زمان زمانه جاری شدنه ، مگه نه؟
کارمون شده قضاوت در باره خوبی وبدی دیگران، یک بار هم بیاییم خوبی و بدی های خودمون رو زیره ذره بین ببریم، یک بار هم بیاییم با شهامت روبروی آینه بشینیم و چهره مون رو از داخل تماشا کنیم و خودمون رو بدون سانسور کالبد شکافی کنیم.
هیچکس به اندازه خود ما ، ما رو به بیراهه نبرده، مگه نه؟
چرا ما همیشه حقیقت رو گم میکنیم؟
یک بار هم بیاییم انکار رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم نا آگاهی رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم بی تفاوتی رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم ترس و توهم رو گم کنیم، یک بار هم بیاییم عیب هامون رو گم کنیم ، یک بار هم بیاییم منیت ها رو گم کنیم...
یک بار هم بیاییم از داستان ها و حدیث ها و قصه ها بگذریم و این نادیده شدن و نادیده بودن و گمراهی تاریخی مون رو رها کنیم و حقیقت ما بودن رو خودمون کشف کنیم.
یک بار هم بیاییم قبول کنیم که از ماست که با حضور من، حضور تو ، حضور اندیشه هامون، حضور توانایی هامون، امروز درهر جا و در هر طبقه ای از جامعه، یاد بگیریم که همه جامعه شایسته ولایق عشق، آرامش، آسایش و آزادیه، و بیاییم یاد بگیریم که ارزنده ترین بخش بودن نه فقط مهم بودنه ، بلکه مفید بودن ماست، برای بقای امروز و فردامون ، برای جامعه مون و برای نسل آینده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر